پیشاپیش بابت طولانی بودن عذرخواهم
[ترجیح دادم ماه رمضون امسال رو اینطوری شروع کنم ... می خواستم بنویسمش اما دیدم انرژی زیادی ازم میگیره و ذهنم در حال حاضر یاریم نمی کنه، منصرف شدم. تصمیم گرفتم به صورت همون نوشتار معمولی و محاوره و خودمونی، قرو قاطی طور فقط روایت کنم. بابت طولانی بودن هم مجددا عذرخواهم. لطفا اگر حوصله ندارید بذارید سر فرصت بخونید، البته اگر علاقه ای به خوندن وراجی بافه های من دارید :) ]
بارون شدیدی شروع به باریدن گرفت. خدای من! من یک چیزی میگم شما یه چیزی می شنوید... علی می گفت میدونستی اختلاف زمانی بین دیدن برق و شنیدن صدای رعد فاصله اون رعد تا زمینه. میدونستم، مربوط به فیزیک بود اما فرمول هاشو هیچ کدوم یادم نمیومد. حساب می کردیم فاصله ی شدیدترین رعد ها تا زمین فقط شیش هفت ثانیه بود! در حالی که به طور معمول حدود ده ثانیه ای طول میکشه. دیگه حساب کنید ازین زد و خورد چه اشکی درمیاد از اَبرا. چتر نداشتیم، چاره ای از خیس شدن نبود. گفتم علی لا یمکن الفرار، بی خیال. از سرعت قدم هامون کم کردیم. حال عجیبی داشتم، یادم اومد دعا زیر بارون از نزدیک ترین دعاها به اجابته. دست بردم بالا گفتم خدایا کمکمون می کنی؟ میدونی که، داریم تصمیم بزرگی می گیریم. علی هم که طبق معمول مزه می ریخت.می گفت خدایا منم همون. دیگه بقیه شو آروم گفتم. گفتم امام زمانم، مادر پدرم، خواهرام، پدربزرگا و عموی مرحومم، مادربزرگای دلتنگم، خدایا دوستام ... یکی یکی اسم می بردم و دعا می کردم. یه چیزی به سینه ام چنگ می انداخت. احساس می کردم قلبم داره مچاله میشه. دم در دانشگاه از علی خداحافظی کردم. همونطور با یک حالت مغموم تو فکر رفته بودم. بغض سنگینی بود ذهنم به شدت مشغول. خیلی ناگهانی یک فکری از ذهنم سریع گذشت. یاد چندتا مطلب دوستان وبلاگی و نوشته هاشون از داشته هاشون و ابراز خرسندی شون و ... افتادم . ذهنم درگیر بود. کاملا اتفاقی طبق عادت برگشتم رو به گنبد که سلام بدم. خشکم زد. پاهام رو زمین و نگاهم به گنبد قفل شد.
همین طور چندتا ترکیب صف کشیدن. دوباره یاد نوشته های بچه ها افتادم. دارایی؟ داشته ها؟ مالِ من؟ (دیگه ازینجا به بعد تا جاییکه به خودم میام افکار ذهنیمه و ظاهر بیرونیش منم که فقط گنبد رو نگاه می کردم.)
دوباره اون دفتر قطور باز شد و برگ برگ می رفت جلو صحنه هایی خاص رو بولد می کرد و رد میشد. از وقتی یادمه هر جا واسه چیزی ادعای مالکیت کردم یه جور ناجوری از دستش دادم. هر جا و هر وقت که بیشتر به چیزی احساس نیاز می کردم دقیقا همونجا و همون لحظه از دستش می دادم. هر چی نیازم بیشتر میشد "داشته هام" رو بیشتر از دست میدادم. کافی بود ابراز نیاز می کردم همونجا بود که با پدیده ناپدید شدن رو به رو می شدم. آره، ناگهانی ناپدید می شدن. و با هر بار تکرار این اتفاق این سؤال برام پررنگ تر میشد. دارایی؟ کدوم دارایی؟ کدوم داشته؟ واقعا چقدر این دارایی ها مالِ من و در اختیار من هستن؟ و اگر مالِ من هستن پس چرا به سادگی و بدون اختیار از دستشون میدم؟ و بعد از فکر کردن به این سؤالات بیشتر از همیشه احساسش می کردم. تنهایی رو، فقر رو، نیاز رو ... و جوابی که پیدا نمی کردم و عطشی که کم نمیشد. هر چی بیشتر چنگ زدم به داشته هام، دست و بالم کوتاه تر شد. تشنه تر می شدم و چشمه رو پیدا نمی کردم.
به خودم اومدم. به سرتا پای خیس و بارونی که بند اومده بود اما از من هنوز بارون می چکید. دوباره متوجه اون نقطه ی نورانی شدم. یک برگه ی جدید باز شد. از وقتی یادمه اینطور صدات می کردم : "ای همه ی دار و ندارم تو". یعنی از یک جایی به بعد اینطور شد. اما می ترسیدم. می ترسیدم از اینکه نکند ... نکند که حتی تو را هم از دست بدهم. این ترس و واهمه را از پس هر "التماس دعا" از پس هر "خوش به سعادتت" از پس هر "خوش بحالتون" هر "به یاد ما باشید" هر "خیلی گرفتارم"، "خیلی دلتنگم"، "سلام ما رو برسونید" بیش از پیش احساس می کردم(حتی الآن که می نویسم درونم ترسی هست که مبادا شائبه ای از به رخ کشیدن درونش باشه و ... خدایا خودت میدونی چی تو دلم میگذره ... کمکم کن) . و نشد که این ها رو بشنوم و این سؤال تو ذهنم تکرار نشه: "چرا من؟". با دیگران کاری ندارم اما اونی که درک کرده می دونه تو کی هستی و چی هستی و چه تفاوتی با بقیه داری. با یقین قلبی میگم که بزرگ ترین نعمت زندگی من و امثال من تویی، اما به همون میزان که تو بزرگی تکلیف من و امثال من سنگین تره.
"کلمه ی بزرگ ترین نعمت تو ذهنم پر رنگ میشه و ذهنم رو به یک سمت دیگه میکشه. حالا دفترِ خاطراتِ مشترکمون باز میشه. من و "خونه ی پدری". از اون زمانی که هنوز نبودم و مادرم منو از تو خواست. اون روز و شب هایی که تو آغوششون به دیدنت می اومدم. لحظه هایی که یاد گرفته بودم رو پاهای خودم بایستم و دستمو می گرفتند و می اومدیم مهمانی ات. تا کم کم که مستقل شدم و تنهایی برای قرار ملاقات وقت می گرفتم. هر کسی که حداقل یکبار حَرَمت رو دیده احتمالا یکی از صحن ها به طور خاص به دلش نشسته. زائر ها معمولا صحن انقلاب رو بیشتر می پسندند، جوان تر ها احتمالا گوهرشاد و مسافرها صحن جامع. اما من از همان کودکی که به همراه بابا می اومدم به دیدنتون یاد گرفته بودم که من رو خاک پای شما نوشتن. همیشه از پایین پا اومدم و در زدم و اجازه گرفتم. این شد که شدم کبوتر اسیرِ آزادی ت آقا. شدم بنده ی آزاد شده ی صحن آزادی ت.
به اینجا که می رسم، به اسمش، به اسم قشنگش، تن و بدنم گُر میگیره. خیلی سریع دارن تصویرهای مشترکمون از جلوم میگذرن... خدای من! چقدرررر زیادن! اما بعضی جاها سرعت کمتر میشه و وضوحش بیشتر. تصاویر سه چهار سال پیش. دانشگاه فردوسی درس میخوندم. روزای تاریک و ترسناکی که هر بار یادآوریش ناخودآگاه تن و بدنمو می لرزونه. اما مابین همه ی اون لحظات تاریک تصاویری می درخشه. عصرهای سرد پاییزی. سوارِ اتوبوس واحد می شدم و مستقیم تا خونه ی پدری ... بغضی که با لحظه به لحظه نزدیک شدن به حرم سنگین و سنگین تر میشد. اما تلاشمو می کردم که نشکنه... به سینه ام آروم ضربه میزدم که اینجا نه، وعده می دادم که صبر کن. اما همه ی این تلاش تا پای دیوار بین دارالحفاظ و ضریح بیشتر دووم نمی آورد... اونجا که می رسیدم. سرمو میذاشتم رو سنگ های سرد دیواری که اون سمتش ضریح بود و .. آه سنگ صبورم ...
دو ایستگاه دیگه مونده تا برسم خونه که ذهنم میره یک سمت دیگه ... از کربلا برگشته بودیم و اومده بودن دیدنمون. اصرار داشت که زیر قبه چی از آقا خواستی؟ خیلی رک بود و اتفاقا همین صراحت لهجه اش بود که برام دوست داشتنی شون می کرد. سختم بود ... خیلی سخت ..... ذهنم رفت اونجا .... اون فضای که واقعا وصفش از توان مثل منی خارجه ... همچنان اصرار داشت که بگم... سرمو انداختم پایین ... تمام قوتم رو خرج کردم که بغضم رو مخفی کنم.. گفتم: "خب برای خیلی ها دعا کردم، برای خوش بخت و عاقبت بخیر شدن سادات خانوم (که الحمدلله شعبان سال بعد خبر رسید مجددا ازدواج کردن. این سادات خانوم ازون شخصیت های عجیب زندگیمه، خیلی چیزا ازش یاد گرفتم، یه بخشی از صبوری هام رو مدیونشم، تو سخت ترین لحظه های زندگیم نکته ها و دلداری ها و نصیحت هاش بود که به دادم می رسید. خودشون زندگی پر فراز و نشیبی داشتن. چقدر روح بلند و دل بزرگی داشت. تو بزرگیش همه رو حل می کرد. در کل شخصیت عجیب و بزرگی داشت. کاش بشه از ایشون هم بنویسم)، برای پدر بزرگ هام طلب آمرزش کردم، برای .... " که با تأکید اشاره کرد که برای خودت چی خواستی؟ حواسش جمع بود و واقعا کار برام سخت شده بود. نفهمیدم چطوری گفتم. گفتم که نگاهم رفت سمت قبه ... دیدم اینجا که ایستادم همون زیرِ قبه ی معروفه ... همونجا که دعا ردخورد نداره ... بیشتر برای بقیه دعا کردم ... اما برای خودم ... به آقا گفتم : "اربابم! مولاجان! از دار دنیا یه امام رضا رو دارم... میشه دعا کنی جدام نکنن. میشه بخوای منو از امام رضام و آقامو ازم جدا نکنن؟" سرمو نیاوردم بالا و سعی می کردم با پوست پرتقال روی ظرفم بازی کنم تا معلوم نشه تو چشمام چه خبره...
و از اونجا بود که هر جا و هر وقت که دعا می کردم، بعد از دعا کردن بقیه برای خودم فقط یک چیز میخواستم ...
من و جدا شدن از کوی تو خدا نکند
خدا هر آنچه کند از توام جدا نکند...
دفتر ورق میخوره میاد به همین حوالی ... اون روزی که آزمون داشتم (آزمون دانشگاه رضوی) دندون درد بدی داشتم و وسط جلسه یک سر درد ناجور هم مهمونم شد ... اما کم نیاوردم ... هر جور بود طاقت آوردم....
بعد از آزمون از محل آزمون که نزدیک حرم بود پیاده رفتم حرم ...
از وررودی باب الجواد ... گفتم قربونت بشم راهم میدی؟ میشه قبولم کنی به آرزوم برسم؟ و ته دلم قرص شد که بقیه اش هر چی بشه اونیه که خواست آقاست ...
(البته برای قبول شدن هزینه سنگینی هم پرداختم، من قبول شده بودم و تا پای ثبت نام رسیده بودم اما برای انصراف از دانشگاه قبلی مشکلی بوجود اومده بود که هرگز نفهمیدم چطور حل شد... صد بار مُردم و زنده شدم .. زیر بار فشار اون همه نگرانی و اضطراب صدای شکسته شدن استخون های قفسه سینه م رو میشنیدم ... اما حل شد و من هرگز نفهمیدم چطوری ... )
___________________________________________________________________
پ.ن:
1) یادمه یه بار میخواستم بگم امام رضا برای من یعنی چی... فقط چندتا عبارت گفتم و همونا رو توضیح میدادم
گفتم امام رضا برای من پدره، مادره، خواهر و برادره، دوسته، رفیقه، استاده و معلمه، آقامه... سایه ی سرمه ....
یادمه اگر اشتباه نکنم همون روز یا چند روز بعدش به این روایت از امام رضا علیه السلام برخوردم که :
"امام، امین رفیق، پدری مهربان و شفیق و برادری همزاد است، همانند مادری نیکوکار (مهربان) به فرزند خردسال و پناه بندگان خداست."
حالی که بعد خوندنش داشتم رو هرگز یادم نمیره
2) همیشه دعاگوی همه تون هستم، کاشکی بشه بیاید با هم بریم زیارت... با هم بریم تمام سوراخ سنبه های خونه پدری رو بگردیم :)
3) همه ی اونایی که تجربه کردن به این نکته اذعان دارن که ماه رمضون های حرم امام رضا اصلا یک چیز دیگه ست ...
خیلی دلم میخواد با رفقای همشهریم یک زیارت دسته جمعی بریم، اما خب دلم نمیخواد تو رو در بایستی بهم جواب بدن. اگر شما هم مایلید بیاید بهم خبر بدید که برنامه شو بچینم.
برگرفته از وبلاگ شب بی سحر (night-wd.blog.ir)